دل از دست دادن. شیفته شدن. عاشق شدن. دل دادن: دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیم. سعدی. ، اشتیاق یافتن. میل کردن: روز وصال دوستان دل نرود به بوستان تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی. سعدی. دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری. سعدی. استهامه، دل به چیزی رفتن. سهو، رفتن دل بطرف غیر. (از منتهی الارب) ، ترسیدن. فروریختن دل: مصع،دل رفته و بی دل شدن از بیم یا از شتاب زدگی. (از منتهی الارب). - دل از جای رفتن، ترسیدن. مضطرب شدن. فروریختن دل: گفت کوپایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت. مولوی
دل از دست دادن. شیفته شدن. عاشق شدن. دل دادن: دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیم. سعدی. ، اشتیاق یافتن. میل کردن: روز وصال دوستان دل نرود به بوستان تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی. سعدی. دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری. سعدی. استهامه، دل به چیزی رفتن. سهو، رفتن دل بطرف غیر. (از منتهی الارب) ، ترسیدن. فروریختن دل: مصَع،دل رفته و بی دل شدن از بیم یا از شتاب زدگی. (از منتهی الارب). - دل از جای رفتن، ترسیدن. مضطرب شدن. فروریختن دل: گفت کوپایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت. مولوی
تافتن. پیچیدن، ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : آب و دانه در قفص گر یافته ست آن ز باغ و عرصه ای درتافته ست. مولوی. ، پرتو افکندن. روشنایی افکندن
تافتن. پیچیدن، ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : آب و دانه در قفص گر یافته ست آن ز باغ و عرصه ای درتافته ست. مولوی. ، پرتو افکندن. روشنایی افکندن
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن: گرفته پای تختش را فلک رخ نتابدجاودانه بخت از او رخ. قطران تبریزی (از جهانگیری). شبی رخ تافته زین دیرفانی به خلوت در سرای ام هانی. نظامی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست. سعدی. و رجوع به رخ تابیدن شود
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن: گرفته پای تختش را فلک رخ نتابدجاودانه بخت از او رخ. قطران تبریزی (از جهانگیری). شبی رخ تافته زین دیرفانی به خلوت در سرای ام هانی. نظامی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست. سعدی. و رجوع به رخ تابیدن شود
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن: آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی. رجوع به دل شود. - دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن: دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او. سعدی. - دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن: چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، قصد داشتن. عزیمت داشتن: دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم. خاقانی. - دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم. خاقانی. ، طاقت داشتن: گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمد بن نصیر. ، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن: دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی. ، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن: زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه ودلم این دل ندارد. انوری (از سندبادنامه ص 324)
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن: آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی. رجوع به دل شود. - دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن: دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او. سعدی. - دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن: چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، قصد داشتن. عزیمت داشتن: دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم. خاقانی. - دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم. خاقانی. ، طاقت داشتن: گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمد بن نصیر. ، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن: دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی. ، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن: زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه ودلم این دل ندارد. انوری (از سندبادنامه ص 324)
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم: مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جایی روم کآشنایی نبینم. خاقانی. ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم. سعدی. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241). غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. ازآن دل گرفتند ایرانیان ببستند ازبهر کینه میان. فردوسی. چنین دل گرفتید ازین یک سوار که نزد شما یافت او زینهار. فردوسی. ، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن: گهی گویی که حلوا دود گیرد دل از حلوای شیرین زود گیرد. نظامی. ، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم: مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جایی روم کآشنایی نبینم. خاقانی. ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم. سعدی. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241). غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. ازآن دل گرفتند ایرانیان ببستند ازبهر کینه میان. فردوسی. چنین دل گرفتید ازین یک سوار که نزد شما یافت او زینهار. فردوسی. ، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن: گهی گویی که حلوا دود گیرد دل از حلوای شیرین زود گیرد. نظامی. ، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن: آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب. مولوی. ره این است رو از حقیقت متاب. سعدی (بوستان). ، گریختن. فرار کردن
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن: آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب. مولوی. ره این است رو از حقیقت متاب. سعدی (بوستان). ، گریختن. فرار کردن
دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 24). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن. نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر نتابی. نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به. حافظ. ، اعراض کردن. روی برگرداندن: کسی کو بتابد سراز راستی کژی گیردش کار در کاستی. فردوسی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأی صواب ز رأی صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی. نظامی. مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدی. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوی کرمانی
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 24). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن. نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر نتابی. نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به. حافظ. ، اعراض کردن. روی برگرداندن: کسی کو بتابد سراز راستی کژی گیردش کار در کاستی. فردوسی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأی صواب ز رأی صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی. نظامی. مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدی. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوی کرمانی
دلسوخته. داغدل، دل برداشته. دل نگران: چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی وهمی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته، و از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی. (ترجمه طبری بلعمی). - دل تافته گشتن، دل برگرفته و نگران شدن: گفتم که مرا ز غم به یک بوسه بخر دل تافته گشتی و گران کردی سر. فرخی
دلسوخته. داغدل، دل برداشته. دل نگران: چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی وهمی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته، و از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی. (ترجمه طبری بلعمی). - دل تافته گشتن، دل برگرفته و نگران شدن: گفتم که مرا ز غم به یک بوسه بخر دل تافته گشتی و گران کردی سر. فرخی